سيدعلي ميرفتاح
بن لادن هم که باشي براي بعضي ترورها دست و دلت مي لرزد. ترديد پدر صاحب
بچه هر تروريستي را درمي آورد. مي گويند قبلش روي تروريست ها - خاصه روي
آنها که عمليات انتحاري مي کنند- آنقدر کار ايدئولوژيک مي کنند که مبادا
در هجوم ترديدها دست و دلشان بلرزد و ماشه لعنتي را نچکانند، يا ضامن بمب
را دير رها کنند. بايد کور و کر باشي تا ماموريت به انجام برسد... و من
چطور کور و کر باشم؟ حالا که به بهروز افخمي رسيده ام، ترديدها چنان هجوم
آورده اند که دلم مي خواهد اين بمب و نارنجک را از کمرم باز کنم و دستتان
را بگيرم و ببرمتان يک گوشه با هم بنشينيم به غيبت و از هر دري حرف بزنم و
از کار و از زندگي افخمي داستان ها بگويم و گناهانش را بشويم و گوشت تنش
را بار بگذارم، يعني همان کاري که توي سينما و غيرسينما همه دارند مي
کنند. تفريح ارزان و جذابي که هميشه بازارش گرم است و پرمشتري. حالا که
همه اهلش هستند، من و شما هم روش. توي اين شلوغي و وسعت، يکي کمتر، دوتا
بيشتر به جايي برنمي خورد. پس فعلاً بي خيال بمب و انتحاري، بنشينيم به
اکل لحم برادر زنده مان. بار اول که بهروز افخمي را ديدم چنان سر ذوق آمدم
که با همه دوستانم درباره اش حرف مي زدم. موقع اکران عروس بود و من براي
مصاحبه با او به دفتر مهاب رفتم. بيخود نگفته اند که «تا مرد سخن نگفته
باشد، عيب و هنرش نهفته باشد». حرف که زد تازه من فهميدم چقدر سينما بلد
است و چقدر کتاب خوانده و چقدر به چيزي که مي گويد باور دارد. همان جا بود
که فهميدم آن صحنه هاي کوچک جنگلي که اشک مرا درآورده بود و به فکرم فرو
برده بود، تصادفي و اتفاقي و الله بختکي خوش ننشسته بود، بلکه براي پلان
پلانش فکر شده بود و حساب و کتاب شده بود. وقتي مي گفت جان فورد معلوم بود
که الکي نمي گويد. نيچه و مارکوزه و کاستاندا را هم براي پز و ادا نمي
گويد. معلوم بود که خوب خوانده و خوب ديده و خوب فکر کرده و از آن مهم تر،
خوب زندگي کرده و تجربه اندوخته. بعدها البته اتفاق مبارکي افتاد و ما توي
سوره بيشتر هم را مي ديديم و بيشتر گپ مي زديم. توي دنيا هيچ کجا را مثل
دفتر سوره نديدم که ثانيه ثانيه اش به بحث و حرف و کتاب بگذرد. کافي بود
سيدمرتضي و يوسف و بهروز و... به تنگ هم بيفتند. مثل کلاس درس بود و
هرکدام منبع بي نظيري از دانش و تجربه. مقاله هسته آتشفشاني افخمي که چاپ
شد، حرص خيلي ها را درآورد. در آن روزگار غلبه سينماي بي سروته و من
درآوردي روسي و يوناني و ايراني، تنها سوره بود که شجاعانه پاي سينماي ناب
ايستاد و رسماً از هيچکاک و فورد به عنوان استادان بي بديل سينما نام برد.
کتاب مسعود فراستي در آن روزگار، فقط يک کتاب نبود، بلکه مانيفستي بود که
حساب بروبچه هاي سوره را از بقيه جدا مي کرد. در اين ميان بهروز افخمي
نمونه ايده آلي از فيلمساز انقلابي بود که علاوه بر تئوري، در عمل کاري مي
کرد کارستان. سيدمرتضي که شهيد شد، سوره هم از هم پاشيد و يک خط در ميان
درآمد و درنيامد. اما در بيکاري، فرصت خوبي بود تا با بهروز افخمي بنشينيم
و بونوئل ببينيم و درباره فلسفه حرف بزنيم و با هم کتاب بخوانيم. سيدمحمد
آويني و حسين معززي و من و بهروز در آن دوران طلايي فيلم هايي ديديم و حرف
هايي زديم که پس از گذشت 15 ، 16 سال هنوز گرد نسيان و کهنگي رويشان
ننشسته... در همان ايام بهروز افخمي درباره علاقه اش به سينما و نسبتش با
اين فن شريف، چيزي گفت که من فقط نظيرش را از زبان مولانا شنيده بودم.
مولانا مي فرمايد والله که من از شعر بيزارم. توي فيه ما فيه است. مي گويد
که اگر شعر مي گويم از سر علاقه ام به شعر نيست. مثل ميزباني که به تکلف
مي افتد براي خوشامد مهمان و دست در شکمبه گوسفند مي کند و آن را تميز مي
کند و مي پزد، من هم دست در شعر مي برم تا مردم را خوشامد... افخمي هم مي
گفت من هنرمند نيستم و (حقيقتاً هم اداهاي هنري درنمي آورد) بيشتر يک
تکنسينم. و اين را از سر تواضع نمي گفت و بلکه باور داشت. خودش را در شکل
آرماني کارگرداني مي ديد که بر تکنيک پيچيده سينما مسلط است و مي داند
چطور از اين تکنيک بهره ببرد.(قضيه البته به اين سادگي که من مي گويم
نيست. احتياج به تفسير و توضيح دارد که بماند براي وقتي ديگر).
نمي دانم تقصير نماينده شدن افخمي بود يا رفيق ناباب گيرش آمد، يا طالع
نحس يقه اش را گرفت، يا... که اين رفيق تکنسين ما، چند سال بعد، سر نمايش
گاوخوني چيزهايي نوشت و حرف هايي زد و فيلمي ساخت که نشانه هاي تغيير را
با چشم غيرمسلح نيز مي شد ديد و تعجب کرد. اين بار به جاي تکنسين ما با
هنرمندي مثل باقي هنرمندان مواجه شديم که زودرنج و عصباني و تندخو، تحمل
هيچ نقدي را از هيچ منتقدي نداشت. اينکه گاوخوني فيلم خوبي شد يا بد،
فعلاً مهم نيست، مهم اين است که از پس آن افخمي جديدي ظهور کرد که دير
آمده بود و زود مي خواست برود. با يک دست مي خواست شبکه ماهواره راه
بيندازد، با دست ديگر مي خواست قيصر و تنگسير بسازد و با دست ديگر (اگر
دستي مانده باشد) فرزند صبح را تمام کند. اين کارها که البته هيچ کدام
نشد، اما در عوض افخمي به چهره يي خبرساز بدل شد که روزنامه ها تازه کشفش
کرده بودند. آدم ها عوض مي شوند و من نيز عوض مي شوم و از اين حيث کسي را
ملامت نمي توانم کرد، اما مشکل من با افخمي اين است که ديگر اسم مبارکش
دربرگيرنده آن همه دانش و تواضع و خوش خلقي نيست. گاه حتي مي بينم که اسمش
ماده تبليغي براي راه و رسمش شده است، اما راه و رسمي که به خودي خود هيچ
ارزشي ندارد. اين را از حرف ها و فيلم ها و نوشته هاي امروزي او مي شود
فهميد. سريال 125 آنقدر بد و حوصله سربر است که حتي خودش هم رغبت ساختنش
را از دست مي دهد. حتي مجله يي که درمي آورد مناسبتي با «شاعران در زمانه
عسرت» ندارد. بقيه کارها هم که خبرش به ما مي رسد، به همين وضع و منوال
است که جز باني فيلم کس ديگري را نمي شناسم که از شنيدن آنها به هيجان
بيايد.
تازه غيبت افخمي گل کرده که سهم من از اين صفحه تمام مي شود. به قول شاعر حکايت شب هجران فروگذاشته به.
kargadan.net &
mirfattah@yahoo.com