امير پوريا
amirpouria@gmail.comدرست مثل «نفس عميق»، ميزان کف زدن حضار سالن سينماي رسانه ها بعد از
پايان يافتن فيلم «عيار 14» پرويز شهبازي برايم حيرت انگيز بود. مي کوشم
دلايل بي بهرگي فيلم از امتيازاتي که بخواهد به چنين واکنش ستايش آميزي
بينجامد را در ابعاد يک يادداشت جشنواره يي اما جزئيات پردازانه و
اميدوارم بدون شتابزدگي، تشريح کنم.
1- ساختار
وقتي ساختاري با حذف عناصر آشناي روايت کلاسيک به شيوه سينماي داستاني
امريکا را براي فيلمي اختيار کنيم، ولي بخواهيم فيلم به شکلي کلاسيک، درام
و تعليق و فراز و فرود داشته باشد، دچار تناقض ساختاري مي شويم و مدام هر
حسي را که مي خواهيم در بيننده به وجود بياوريم، ناخواسته نفي مي کنيم.
شکل ساده ترش را مي توان اين گونه گفت؛ روش و منش ساختاري کيارستمي در
فيلمي که بناست درام داشته باشد، به نوعي کارگرداني تلويزيوني منتهي مي
شود. اين تعبير «ساختار کيارستمي وار» هم به کسي برنخورد لطفاً. دکوپاژ و
تدويني که نخواهد به شيوه مرسوم نما/ نماي متقابل عمل کند، نخواهد با
کلوزآپ هاي ناگهاني و موکد در زمان واکنش يا با افکت و موسيقي هيجان صحنه
را افزون کند، نخواهد با بريدن صحنه يي طولاني مثل گفتن و نوشتن قولنامه
اوليه معامله مغازه بين فريد (محمدرضا فروتن) و احسان (پوريا پورسرخ) به
تسريع ريتم فکر کند، از جعفر پناهي تا ميشائيل هانکه مي تواند يادآور
کيارستمي و ساختار پيشنهادي او به سينماي دنيا باشد؛ بدون بحث تاثيرپذيري.
حتي با وجود اينکه پيش از او سهراب شهيدثالث اين پيشنهاد را به سينما داده
باشد؛ باز بدون بحث تاثيرپذيري. در «عيار 14» علاوه بر اين خصلت تلويزيوني
که باعث شده حتي آن فضاي عجيب برفي سîرعًين هم به فضاسازي حسي ويژه يي
منجر نشود، مشکل چندگانگي ساختار نيز به چشم مي خورد؛ يک جا دوربيني که به
ندرت حتي براي پن و تيلت، تکاني به خودش مي داد، يکهو از جا کنده مي شود و
به طرف ميز کبابي بال بال مي زند تا ما با ديدن اينکه علي اصغر ايل
سعادتمند معروف به منصور (کامبيز ديرباز) سه بطري نوشابه را سرکشيده، به
نچ نچ بيفتيم و از او بهراسيم، جايي ديگر هم در فيلمي که به اندازه نشان
دادن يک نماي عمومي از کل مغازه فريد، از شيوه هاي کلاسيک پيروي نمي کند
(و اين به تنهايي مي تواند خالي از ايراد باشد) ناگهان تصوير انفجار آن هم
با آن اجراي خام و عجولانه، اسلوموشن و زود فيداوت مي شود، انگار دو پاره
از دو فيلم ديگر يا مثلاً از تصاوير آرشيوي به ناگاه از دل فيلمي با اين
نوع دکوپاژ و اين ساختار بصري سر درآورده اند.
2- تعليق
بابت جنس تعليقي که در فيلم جريان مي يابد و حس بيهودگي محضي که در پايان
به بيننده دست مي دهد، مخاطب عادي حق دارد در رويارويي با «عيار 14» بگويد
که با فيلمي «سر ً کاري» طرف بوده است. اين همان حرفي است که در رويارويي
با «مسافران» بيضايي يا «زير درختان زيتون» کيارستمي يا «آگرانديسمان»
آنتونيوني اگر بگويد، که مي گويد، نشانه هاي آشکار بي سوادي و سينمانشناسي
اش را لو مي دهد؛ چون فيلم ها بر پايه منطقي منجر به همان پايان معلق پيش
مي روند و در جست وجوي مفاهيم و احساس هايي به غير از تعليق صرف هستند. در
حالي که در «عيار 14» ما ظاهراً بناست با تعليقي از جنس «ماجراي نيمروز»
فرد زينه مان مواجه باشيم و از کينه جويي منصور به انگيزه هاي قوي پيگيري
داستان برسيم. ولي وقتي در نهايت منصور با آن اشک ريختن براي دختر
ناپيدايش تطهير مي شود و با لبخندي مهربانانه در آفتابي عالم تاب با
موسيقي «آداجيو»ي آلبينوني (آيا همه اين عناصر به اندازه يک پايان «رو»ي
صريح شعاري بي ظرافت، کليشه يي و دور از منش حذفي فيلم نيست؟) در لانگ شات
هايي به شدت شبيه صحنه «دستشويي روي سقف ماشين» در «زندگي و ديگر هيچ»
کيارستمي به دنبال دخترکش مي رود، مي توانيم احتمال بدهيم که عبورش از
جلوي مهدکودک (يا مدرسه؟) دختر فريد، تصادفي بوده و مراجعه چندين باره اش
به مغازه فريد هم به هدف خريد گوشواره يي براي دخترش، به اين ترتيب، نه
تنها صحنه سايه بازي فيلم که آن ساعت فروش مفلوک را توي مسافرخانه براي
ايجاد تعليق از پله ها بالا مي فرستد، نه تنها تمهيد به شدت دم دستي هم
اتاق شدن اجباري منصور و احسان براي افزايش احتمال لو رفتن فريد نزد
منصور، بلکه همچنين صحنه بسيار خوب پرداخت شده رويارويي کله به کله فريد و
منصور در دو سوي شيشه مغازه هم عبث مي نمايد. سوال ساده اين است که اگر
منصور پي خريد گوشواره بوده، چرا آن ساعت نيمه شب هم باز به سمت مغازه
فريد مي رود؟، و اگر پي انتقام بوده، چرا با چهار جمله احساساتي که خودش
به احسان (و نه او به منصور) مي گويد، چنين رستگار و متحول مي شود و بي
کنجکاوي بيشتر درباره جاي فريد، رهايش مي کند؟ روشن است که فيلم مي خواهد
ما را به بدبيني و قضاوت نادرست نسبت به منصور رستگار و پاک نهاد متهم
کند؛ اما به شکلي ناشيانه يا در واقع فريبنده و «سر کاري»، همه عوامل اين
بدبيني را خود چيده است، در نتيجه، اساساً برنمي تابم که دوستم امير قادري
با تخصص ويژه يي که در استخراج مفاهيم عميق انسان شناسانه از دل موقعيت
هاي پيش پا افتاده دارد، لابد بار ديگر ساز «رستگاري» منصور را کوک کند.
منصور فيلم «آدم بده» نبوده که بخواهد با يک تکه طلاي رايگان که از دست
احسان (به قول خودش در تنها شوخي بامزه فيلم، «حسام راحت ترم») مي گيرد،
در آن برف هاي زير آفتاب، به رستگاري برسد. اين ما بوده ايم که بد قضاوت
کرده ايم، و اين خود فيلم بوده که بازي در آورده تا اين تصور را ايجاد کند
و بعد با يک «فوت» به هوايش بپراکند.